ـ پدرم هميشه رو تخت ميخوابيد و جدول حل ميكرد، منم هميشه كنارش ميخوابيدم و سرم رو ميذاشتم رو بازوش ، جوری كه بتونم جدولش رو نگاه كنم و با هم ميرفتيم تو نخ جدول . گهگاهی هم با موهای روی سينه اش بازی ميكردم، بوش ميكردم. چقدر دوستش داشتم. برام مثل خدا بود. خود خدا.
ـ پايين خونه مون يك قنادی بود ، هر روز ازمادربزرگم پول ميگرفتم و ميرفتم روی پشت بوم ، پسر قناد رو صدا ميكردم، پول رو مينداختم پايين و ميگفتم چند تا بستنی بفرسته بالا. بعد اونهم بستنی ها رو ميذاشت توی يك پاكت و پرتش ميكرد بالا. هر روز هم غر ميزد كه مردم چقدر تنبلن . چه كيفی داشت توی آفتاب داغ روی پشت بوم بستنی قيفی پاك خوردن.
ـ با يكی از دوستان به پارتی دعوت شده بوديم. ولی دوستم ميدونست كه پدرش امكان نداره اجازه بده بريم پارتي. مجبور شديم به پدرش دروغ بگيم كه خونه يكی از دوستان من دعوتيم . يك مهمونی دخترانه. پارتی طبقه بالای خونه شون بود. جردن آپارتمانهای سپيدار. فقط كافی بود سوار آسانسور بشيم و چند طبقه بريم بالا. مجبور شديم آژانس خبر كنيم، تا پدرش نفهمه كه طبقه بالا دعوتيم. به پارتی رفتيم ، كلی خوش گذشت و سر ساعت به خونه اومديم. پدر دوستم زنگ زده بود خونه دوست من و فهميده بود كه همه چی دروغه. چه شب بدی بود. حال ما گرفته و بعدش هم چند ماهی ممنوعيت گردشي.
ـ كلاس دوم راهنمايی بودم . يك روز كه از در مدرسه خارج ميشديم . مردی با يك بارونی كثيف و كلاهي به دستش كه بطور مشكوكی جلوش گرفته بود جلوی در مدرسه ايستاده بود. وقتی بهش رسيديم ، كلاهش رو برداشت و گفت فكلی سلام ميكنه ...نگاه كرديم و با دهان باز شاهد يك منظره عجيب شديم. طرف عضو شريف رو زير كلاه با يك روبان صورتی قايم كرده بود و هر دختری كه رد ميشد كلاه رو برميداشت و ميگفت فكلی سلام ميكنه !
ـ يكی از دوستان برادرم قرار بود بياد خونه مون . شهريار گيتاريست قابلی بود. خلاصه زنگ در بصدا در اومد و شهريار داخل شد و نشست و شروع كرد به كوك كردن گيتارش. حدود نيم ساعتی گذشته بود كه دوباره زنگ زدن . در رو كه باز كردم ديدم يك مرد عصبانی جلوی دره و ميگه اين آقا گيتاريه كجاست ؟ به من گفت ميره تو پول خورد بياره الان نيم ساعته من معطلم هنوز نيومده! شهريار ناگهان بسرش كوبيد و گفت ای داد آژانسی رو يادم رفت !
يادش بخير تمام تكه پاره های خاطراتم . چقدر خوب بود اگر ميشد فقط يك ساعت به اونروزها برگشت و اونجوری كه بايد ازشون لذت برد. ای كاش ميشد زمان رو به عقب برگردوند . كاش ميشد صورت پدر رو دوباره بوسيد و زبری ريشهای اصلاح نكرده اش رو حس كرد. كاش ميشد با برادر دوباره دعوا كرد و همه چی رو ريخت بهم. كاش ميشد دوباره با مادر رفت گشت و گذار. كاش ميشد عيد دوباره عيد ديدنی رفت و عيدی گرفت.
كاش ميشد دوباره بچگی رو تجربه كرد.
كاش ميشد دوباره عاشق شد